در کافهـ ی همیشگیمان نشستهـ ایم ،
رویِ آن میز و صندلی هایِ همیشگی..
و همان سفارشاتِ همیشگی رویِ میز..!دو فنجان قهوهـ تلخ..
برایِ بارِ هزارم میپرسم کهـ
تلخی اش اذیتت نمیکند؟!
و تو برایِ بارِ هزارم جواب میدهی :نهـ شیرینیِ تو تلخیِ قهوهـ را از بین میبرد...
میدانی چرا هر بار این سوال را میپرسم؟
چون دلم میخواهد جوابت را بارها و بارها بشنوم :)
امروزت را تعریف میکنی ،
و میگویی کهـ چقدر دلتنگم بودی..
ناگهان محوِ چشمانِ عسلی ات میشوم..!و باقی حرفهایت را نمیشنوم...
دستت را رویِ دستم میگذاری و پردهـ ی افکارم را میشکافی...
-حواست کجاست؟
و من بهـ خودم می آیم و میگویم :حواسم بهـ صدایت بود ،حرف هایت را نشنیدم..!
میخندی و با آن صدایِ مردانهـ ات مرا دیوانهـ خطاب میکنی و میخواهی کهـ قهوهـ ام را تمام کنم...
ناگهان فنجانِ قهوهـ از دستم می افتد..
و من از خواب میپرم...
نیستی....
برچسب : نویسنده : 9fazkhone3 بازدید : 214